آقا قورباغه ي سبز خالدار


 






 
توي يک برکه ي کوچک ؛ کنار يک مزرعه ي قشنگ صد تا قورباغه زندگي مي کردند . شب که هوا تاريک مي شد ، همه با هم آواز مي خواندند : قورقور ... قور قور ... فقط يک آقا قورباغه ي سبز خال دار بود که بلد نبود آواز بخواند . هر قدر صبح تا شب تمرين مي کرد ، نمي توانست آواز بخواند ؛ چون بلد نبود که بخواند . اصلا هيچ خانم قورباغه اي حاضر نبود با او ازدواج کند . يک روز آقا قورباغه ؛ خسته شد و راه افتاد رفت . رفت و رفت تا رسيد به درخت چنار که آقا کلاغه بالايش نشسته بود و غار غار مي کرد . گفت : « اقا کلاغه ! مي شود به من هم اواز خواندن ياد بدهي ؟»
کلاغه گفت : « چرا نمي شه ؟»
آقا قورباغه ، ک روز پهلوي کلاغه ماند ولي نتوانست قورقور کردن ياد بگيرد . از کنار درخت چنار راه افتاد و رسيد به خانم گنجشکه که روي بند رخت نشسته بود و جيک جيک مي کرد . آقا قورباغه گفت : « به به ! چه اوازي ! مي شود به من هم آواز خواندن ياد بدهي ؟ »
خانم گنجشکه گفت : « چرا نمي شود ! »
خانم گنجشکه تا ظهر روي بند رخت نشست و آواز خواند ولي آقا قورباغه ، ا<از خواندن ياد نگرفت . خانم گنجشکه که صدايش گرفته بود پر زد و رفت . آقا قورباغه غصه اش گرفت . از کنار مزرعه که مي گذشت . صداي زيبايي شنيد : « قوقولي قوقوقوقولي قوقو.»
آقا قورباغه با خوشحالي رفتطرف مرغداني . آقا خروسه روي نوک مرغداني ايستاده بود و آواز مي خواند . آقا خروسه بال هايش را به هم زد ، چشم هايش را بست و با صداي بلند خواند : « قوقولي قوقو ظهر شده ً قوقولي قوقو ظهر شده !»
آقا قورباغه براي آقا خروسه دست زدو گفت : « آفرين ! چه صدايي ! »
خانم مرغه نوک به زمين زد و گفت : « آواز خواندن که کاري ندارد ! قدقد!قدقدقد!... »
آقا قورباغه سرش را پايين انداخت و گفت : « اما من بلد نيستم آواز بخوانم . ميشه به من ياد بدهيد ؟»
تا غروب آقا خروسه و خانم مرغه براي قورباغه آواز خواندند ، ولي قورباغه يد نگرفت . آقا خروسه گفت : « من ديگه بايد بروم و بخوابم . بايد صبح طود بيدار بشوم و مردم را براي نماز صبح بيدار کنم » .
خانم مرغه هم گفت : « من هم اگر خوب استراحت نکنم ، نمي توانم فردا تخم بگذارم » .
آقا قورباغه سبز خال دار ، با دلي پر از غصه ، راه افتاد طرف برکه . وقتي به برکه رسيد ، قورباغه ها صدايش کردند و پرسيدند : « کجا بودي ؟»
قورباغه ي سبز خال دار ، سرش را پايين انداخت و جواب نداد . يکي از قورباغه ها گفت : آواز خواندن که بلد نبودي ، حتما حرف زدن هم يادت رفته ! »
آقا قورباغه به گريه افتاد و گفت : « خيلي هم خوب بلدم ! »
قورباغه ها آنقدر خنديدند که آب برکه به قل قل افتاد . يک دفعه آقا قورباغه ي سبز خال دار چشم هايش را بست و با صداي بلند خواند :« غار غار جيک جيک قدقدقداقوقولي قوقوقرقوقور ... غار غار جيک جيک قدقدقداقوقولي قوقوق قورقور... »
وقتي آواز آقا قورباغه تمام شد ، هفت تا خانم قورباغه غش کردند و دهان بيست تا اقا قورباغه باز ماند .
هفته ي بعد ، عروسي اقا قورباغه بود ، کارت عروسي ، يک برگ سبز نيلوفر بود که رويش نوشته بودند :


 

جشن عروسي
آقا قورباغ ي سبز خالدار خوش آواز و بانو
مکان : برکه ي سبز
منبع:مجله شاهد کودک ش 47